سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ و پوچ

صفحه خانگی پارسی یار درباره

منی تو

یاران که رکابند، نگین انگشترمی تو

در مستی و هشیاری، مستان منی تو


هم مرادی هم مریدی، همانند منی تو

میان شمس و رومی، کدامین منی تو


ز روزگار به رنجم و تنها گنج منی تو

غلافم ز شیشه گرچه شمشیر منی تو


خود سهراب، اما نوشداروی منی تو

افسانه ی اشعاری و شاهنامه منی تو


هوسِ عشق

هَوس از عشق غیر عاشق مگو     چو گِدا بدانند

ماسه ی ساحل به دریا نزدیک     شِن ها شِنا بدانند

زیان از هوس و عشق چه زیبان    رِندان رِبا بدانند

چشم و جسم درهم مهر و فکر برهم    ابلهان زِنا بدانند

هوس و عشق آینه ی یکدیگرند      نامشان اِزا بدانند

هوس و عشق سایه ی همدیگرند     میانشان مِرا بدانند

عاشقِ هوس شوی سیر نگردی      کافران شِتا بدانند

هوسِ عشق شوی عاشق بگردی    عارفان سِتا بدانند

آیین درهم و برهم اند اینان      همگان چِرا بدانند

عاشقت بود که هوسش پنداشتی    چو اِبا بدانند

هوسش بود که عاشقت کرد       چو سِزا بدانند

فریاد است هوس حیف که      بی صِدا بدانند

زمزمه است عشق حیف که     بی نِدا بدانند

حسرت و اندوهند هر دو     عاشقان رِضا بدانند


خاک و خشت

سحر تا در شبم بتابد پایت قاطعم

عشق واقعی بخواهی درونت واقعم

چنان مجذوب گشتم همگان را دافعم

جسم و جانت گشته حیات مایعم

تو بخواهی دنیا نخواهد من مانعم

طاق عالم هم بگردد تویی در طالعم

دیریست نداشتم سراغ از صانعم

حال نزدیکم و نزدش تو را شافعم

عاشقم هرچند به خیالت خادعم

خمارم ز تو اما به مستان شایعم

هر سو که تو شخم زنی من تابعم

بذر و آبی هم نباشد تو باشی قانعم

غله و کشتم دهم تو نباشی ضایعم

خاک و خشتم همی محتاج یکه زارعم


تاریکی شب

تاریکی شب امید به سحر ندارد

شب هم دگر حوصله ی قمر ندارد

چشم جز تو به کسی نظر ندارد

خیالت ز سرم عزم سفر ندارد

بردی آخر دل دگر میل ظفر ندارد

باختن پیش تو حس ضرر ندارد

حیله نزن به شیشه که فرق با حجر ندارد

ز ریشه بکن که دلم تاب تبر ندارد

دل عاشق است و از عقل خبر ندارد

که نمانی چه کند جرئت خطر ندارد

که بمانی چه کند حاصل و ثمر ندارد

بختت پای من ارزش هدر ندارد

هرچه کنم که رد شوی اثر ندارد

رضا با رضا نیست چو سحر ندارد


قضاوت

 


حاکم دو چشم است بر قضا آدمی

کز هیچ یک نشاید دهد حاطمی

آزرده خیالم نه ازین یک نه ازین آدمی

زین انصاف و این جهل و بی خاتمی

که نداریم که کنیم یک ملاک

چو ندانیم چه وقت است زمان انتخاب

که تمامی ندارد درگیری این اتفاق

گر که چشم عقل است و خرد آدمی

بد بین نشو اندیشه کن بعد ببین

که گر میش باشی و گرگت نهند

اینان ظاهری نیک حیله می دهند

وای که بد باشی و بد بیندند

گر که چشم دل است و حس آدمی

که دیگر اگر نگیرند که دیگر قیاس ندانند

چو به دل نشینند نیک ودیگران بد

گله از چشم دلان نیست چو علل نفهمند

گله از چشم سران است که نبینند

که چون نیک را حیله به بد میدهند

کاش بدی حیله به نیک اش دهند

کین حیله نقابی است بر آن آدمی

که داند ز آخر آنچه بخواهند اش دهند

 

 


روشنی

 

چه دانی کز درون آشفته ام 

من نگفتم تو بدان ناگفته ام

 

بدین باوری کز تو خسته ام

من بعد تو در به دل بسته ام

گر عاشق بدیدی ز آن رسته ام

 

پس ز لبت ز لبانم روزه ام

من هنوز درگیر آن یک بوسه ام

هر شب مستتم بی کوزه ام

 

در گمانت به خوشان پیوسته ام

من کماکان گوشه ای بنشسته ام

بار سر بر دل خویش بشکسته ام

 

از احوالت کم و بیش شنیده ام

بسی انتظار به چیدنت گندیده ام

در عجب این عشق خندیده ام

که دام از منو خود رنجیده ام 

 

به ظاهر سرشار از کینه ام

براستی اما بر آن چیره ام

سیاه نیستم ولی هنوزم تیره ام

خطا بود تو را نارس چیده ام

 

پشیمان نیستم از کرده ام

پسی تا زمانی که زنده ام

یادی ز یادت برای گریه ام

جز این باشد من آن رِنده ام

 

هستم کنارت یا نیست شده ام

هرگز نبودی اما همیشه بوده ام

یار شبت کیست زمان خفته ام

ندانم ولی همگان تو را گفته ام

 

نامت از آن بعد بی وفا نامیده ام

تو فروغی اما من به تو تابیده ام

 


آفرینش

سرشار  ز عشقم و اینبار به اوست

اوست که آشنایم بکرد و فرارم ز اوست

من یکباره نشستم در این خاک

خاک است در آخر که همدمم اوست

گر اگر مرگ سعادت داشتم روزی

روزی باشد آن روز که هم صحبتم اوست

بهشت و فرشته نخواهم همی

همی جهنمم کافیست چو از آنه اوست

حکمت نفهمیدم چه دارد مبنا

مبنا بباشدش فقط چو آرزویم اوست

هر که سالیست نشسته است در این خلق

خلق همان ما ایم که منتظره اوست

بر درِ قسمت که دارد کلید

کلید نخواهید که در بستن کار اوست

چو بر در نشینیم و ناله کنیم فریاد

فریاد خداوندا که خدایم اوست

همانگه ز خلقت بماند عجب

عجب که من خالقم و خدایش اوست

در اگر بسته نباشد که خواهد خدا

خدا پس دگر ما ایم و فرمانبردار اوست


شاید

 

من با شما یک رنگ نبودم . شاید شما با من

هرگز در میان جمع نرویم . شاید شما با من

با گریه ام راست نگویم . شاید شما با من

شما با خندهتان دروغ بگویید . شاید من با شما

یکسان نه بود حق ما تا نجویم . شاید شما با من

نبودم گر که بودم دردم بجویید . شاید من با شما

شاید بیهوده ز احوال بپرسید . شاید من با شما

شما لب نشانده تا نپرسم . شاید شما با من

با شما مددی نجستم . شاید شما با من

من هرگز با شما یکسان نبودم . شاید شما با من


دوست

هر کسی دارد ز نزدم یک صدایی

دریغا نشنوم از قصد علت را تو دانی

آنکه خواستم نشد با من هم آغوش

همه جز ان یکی دادن به من گوش

گر ساده گیرم شوم مجنون خلقت

سخت گیرانش شدن در بند غفلت

فهمیدم که عشق باشد به دوری

تا به کی سر کنم با عشق زوری

همان دور و همان امید در گام

همان زور و همان زهری در جام

که گوید گام بردار شاید به وصالی

که گوید جام را نوش شاید به فراقی

یکباره بپرسیدم تو از جانم چه خواهی

گفت ذره ای احساس که منتی نخواهی

آه کین سوختم از این دنیا و آن خدایش

که کرد هر بنده را از یار جدایش

دلم رفت به حالش وای گفتم

همانا حال من دارد منم از خواب خفتم

حکمتی یافتم قسمتا عاشقترین است

بر من به یار عاشق همین است

نرو دنبال آن یار که داری اش دوست

برو دنبال آن یار که داردت دوست


اقشار انسان

سلام کرکسان باشد دورویی
وای بر شیر و گدایی با چه رویی
مثال یک کبوتر در فصل پرواز
با وفور صیادان جان او بسته به مویی
از آن راسو که حق خف ندارد
چرا گویند که تو داری یه بویی
یا بدان گربه سانان بی محبت
چون که با نیش به گردن میبرد طفلان به سویی
شایدم زنبور کز نیشش هراسی
سر سفره مباشد شهد وی افسوس گویی
وحشت از زهر و چندش از ظاهر ماری
دوایست و پوستین لباس و کبر خویی
ز آن عقرب فراری چون خیره رویست
جرات که در  تنگی نیش بر خود بشویی
کوسه ظالم که هم نوعش بدرید
ماهی یا قناعت  یا چو خرچنگان به کویی
آه از آن موری که نادم از ظریفش
خوش به حالش زندگی دارد به تویی
حال می خندی به من و گویی چه جویی
حیوان ها گزار اقشار انسان تا جوابت را بجویی