سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ و پوچ

صفحه خانگی پارسی یار درباره

فرصت

اُسوه بودن در مقابل طاعتی
دشوار است و خواهد طاقتی
زین چاره بی اَندیش هِزاران ساعتی
چو طِفلی در پِیِ رُشد بی اَفزا قامتی
سفره پهن است بِبین چه سعادتی
اِی خدا گرسنه ایم تارف عادتی
مُجرمان در صَف بِنوشَن جودتی
چه سخت است ساقی بگیرد نوبتی
سُست پایم مُژده جویم قدرتی
هر که خود را بِبیند حُجتی
گفته دارم زان که دارد خلوتی
همه در خلوت بیابن حضرتی
دنیا تَماماً گذر است نداریم سرعتی
تا ما به خود بیاییم نباشد فرصتی
در آخر نکته آموزی بعد از مدتی
این پیام هر که نداند شاید نُدرتی
هِمتی
کُن ، خدا و قِسمتی
جُرأتی کُن تا نَماند حَسرتی


رضاست نامم

بو سه ی عشق مانده در نگاهم
تا به کی رو بر نمی گردانه ماهم
افسوس به این احساس پاکم
که آلوده شد از نفرت یارم
تا زمان مرگ با این عشق بمانم
شاید که رسی روزی به دادم
تا توانستی بد کردی به حالم
از این بدتر کنی گِله ندارم
چرا بینم تو را هر شب به خوابم؟
تو ندانی! دوستت دارم جوابم
چه شد آخر من اینگونه به دامم
کاش کور بودم نمی دادم دلم را به نگاهم
در نبودت زندگی سَر شد ز ماتم
با خیالت زنده ام گرنه به بادم
دیوانه شدم در پی راه نجاتم
چند سالیست توهم کرده احاطم
فکرت چو خوره افتاده به جونم
مرا باش در این قلب سیَه دنبال نورم
نکنم مهرت گدایی ، حتی به زورم
روزی تو فریادم کنی آن موقع دورم
در هیچ زن نِشانی زان پَری اَم ندیدم
یا تو بی نشانی یا بنده بی نویدم
بگزار همه بدانند عاشقم رضاست نامم
زیرا که همچو طوقی نشستی رویِ بامم


بازی

کاش کودک بودم و سرگرم بازی
شاد و دلخوش به آرزویی مَجازی
شِیطنَت کارم برقصیدم به سازی
عزیز والِدینَم حسرتم اسباب بازی
نهایت عذابم گرفتنِ گازی
در این عالم تو هر آنچه بخواهی مُجازی
نه حالا که در دل هزاران نیازی
برایِ منفعت به نابودی هم نوع رازی
در نبردِ زندگی هر دَم ببازی
یا بمانی به کدام عشق بنازی
مگر در خواب بینی یکِتازی
آنقدر خُرد شوی با همه سازی
یک عمر بگردی تا بیابی همنیازی
جای لذت ها بسوزی با بیوفایی ها بسازی
هَمش سردرگمی چون پیچ از مهره بازی
خدا با ما کُند چون مهره بازی
ارزش دنیا کمتر از پوست پیازی
زندگی در گذر است به سرعت تازی
از آن کودک بیاموز رَسمِ بازی
به بازی بگیر دنیا را که نبازی


بیدار

ذِهنِمان مَسموم اَستُ مَنحوس
دلِِِمان مکروه اَستُ مَحروم
قَلبِمان پاک است
وَلی از مِهرَبا نی
همه به فکرِ خودیم شاید از خود بی خودیم
کاش می شُد همه بیدار شویم
خَنده دار است
چه گفتَم ؟
در خواب ، بیدار شویم
آری در خواب بیدار شدن
بِهتَر از
خواب در خواب ، بودن است
گر چه ما در بیداری اَم ، خواب شویم


شهوت

چِشمانَم حَریص استُ      سیرایی نیست

هَرچه می بینَم به جایِ سودِ کَم      کافی نیست                                  

شَهوَت چِه صِدایی بَر دِلَم می شِکَنََد 

هَمچو نِی نَوازی در دِلِ تاریکیست

هرچه به این دَرُ آن دَر می زَنَم     راهی نیست

این رَه که رَوَم جُز به نِجاسَت    پایانی نیست

کاش قَبل از این گُناه ، باوَر می کَردَم که لِذَتَش جاری نیست

یِک لَحظه زِ کِیف استُ    مابَقی اَش جُز خاری نیست

این حِس در وجودِ مَن و تو       خالی نیست

که بِمانی شَرم سار نَزدِ خُدا   

بِینِ مَن و حِیوان که دِگَر جایی نیست

این هَم نا گُفته نَمانَد،به شِیطانِ خَبیث

کین نُقطه ضَعفی که گِرِفتی     کَم از عالی نیست

این زَجر در دِلِ هیچ کَس     بی زاری نیست

این وُجدان دَردِ مَن اَم       کاری نیست

 آخَر این گنَه        فانی نیست


هوش

مَسلکی دیدم مثالی رنده پوش
اهل دل کشتن و با جنبو جوش
گفتم بهش ای یار بکوش
آمد طعمه ات روحش بنوش
صدایی آمدش با یک خروش
طعمه خواهیم اما برای فروش
کاش همین بودم عقلم به اندازه موش
هرچه در دل بود کشیدم به دوش
چه ها ندیدم چه ها نشنیده گوش
تنها در نیمه شبان از دستم رود هوش
که از دست گویا و در باطن خموش
غم شد خدایم پس این خدا کوش


مرغ و کلاغ

رسید مرغی به کلاغی
خنده ای کرد و بگفت با تبُ و تابی
رازی زِ وجودت ای کلاغ
گفت آری چرا گیری سراغ
مرغ گفت آخر چه فایده زِ تو
مرا بینی ببالم من به خود
هم زیبا ترم هم سراسر فایده
خورن گوشت و نطفه ام ، پَرم به پارچه
همه در حرص شکار مَنن بیچاره
کلاغ نگاهی کرد و زَد بَر شانه اش
گفت بیچاره تویی دل خوش به کَس
آزاده منم ای یاوه گو
شُکرَش می کنم رازی زِ هو
نه شکارم نه شکارچی در کَفَم
بنازَم به این هوشُ و به این دِرایَتَم
عُمرم زیاد و سالیان است
نِژادَم بهتر از تو ماکیان است
سیاهم زِ صورت ولی از توُو سفید
با دادُ و قال ، هوشیار می کنم دوستان پیر
که خطر در کمین است بُگریزید به زیر
نه چون تو که توانِ فرارِ خود نداری
نه بال داری و نه سرعت پایی
نان خود آرم به چنگ
نه این که دانه ریزَن برایم به ننگ
خاری از این بالاتر است
ای مرغ کور
پنج سال کُولی دهی
بَدَم به گور


نیست خدا

کسی در حالِ من نیست خدا

بَسی در فهمِ من نیست جُدا

مَگر گوش دَرَت نیست خدا

بَسا در شیوَن ام نیست صِدا

دگر رَحمی سَرَت نیست خدا

در جَهانت مثلِ من نیست گِدا

در دِلَت علاقه ای نیست خدا

در کلامَت نزدِ ما نیست نِدا

پاداشی در کفَت نیست خدا

گذشت از کسی ، نیست فدا

بنده گی جایزَم نیست خدا

مرگ آرزو کردَنَم نیست ادا


عشق و مذاب

باوری داشتم شُل تر از آب

جمعِ دوستان شُدم پا در رکاب

گفتم عاشقی،باشد در کتاب

چشم ها بسته به عشق رفتم به خواب

حرصِ پرواز و شکار همچو عقاب

به خیالم دیده ام دارد صواب

جَبر کردم دختری دادم عزاب

جارو شُد خاطراتی نابِ ناب

پَرُ و بالم خسته شُد دل شُد کباب

زِ کَرده هایِ خود،بِماندَم بی جواب

هر دَم بِبینَم دُخترَک با یک نقاب

لحظه ای بعد بفَهمَم هست سَراب

این غُرورِ لَعنَتی یه بی حساب

مانِعِ زاری ِمن نزد خطاب

نقشه هایَم را بِکَرد نقشِ بَر آب


کلید

اَسیرم در خراباتی زِ دَربار

کَز دور خوش است و پُر زیور دار

چو نزدیکی ببینی خارییَش ، دوری به دور است

که آب و نان باشدَش ، سُجده به خون است

نزاعم در سحرگاهی و تنها

به بادَم می دهد این صُبحِ فردا

که یک نغمه به گوشَم می رسد

این لقمه بَردار

آه

که دندان در دهانَم نیست سَردار

نفَسی آیَد چو موجی نَزدِ ساحل

که در این تلاطم ها بمانم بَنده جاهل

هَمی گفتم هَمین ها چاره سازَن

همه دُنبالِ کِلیدَن

اَمان

دَرها که بازَن