دوست
هر کسی دارد ز نزدم یک صدایی
دریغا نشنوم از قصد علت را تو دانی
آنکه خواستم نشد با من هم آغوش
همه جز ان یکی دادن به من گوش
گر ساده گیرم شوم مجنون خلقت
سخت گیرانش شدن در بند غفلت
فهمیدم که عشق باشد به دوری
تا به کی سر کنم با عشق زوری
همان دور و همان امید در گام
همان زور و همان زهری در جام
که گوید گام بردار شاید به وصالی
که گوید جام را نوش شاید به فراقی
یکباره بپرسیدم تو از جانم چه خواهی
گفت ذره ای احساس که منتی نخواهی
آه کین سوختم از این دنیا و آن خدایش
که کرد هر بنده را از یار جدایش
دلم رفت به حالش وای گفتم
همانا حال من دارد منم از خواب خفتم
حکمتی یافتم قسمتا عاشقترین است
بر من به یار عاشق همین است
نرو دنبال آن یار که داری اش دوست
برو دنبال آن یار که داردت دوست