خاک و خشت
سحر تا در شبم بتابد پایت قاطعم
عشق واقعی بخواهی درونت واقعم
چنان مجذوب گشتم همگان را دافعم
جسم و جانت گشته حیات مایعم
تو بخواهی دنیا نخواهد من مانعم
طاق عالم هم بگردد تویی در طالعم
دیریست نداشتم سراغ از صانعم
حال نزدیکم و نزدش تو را شافعم
عاشقم هرچند به خیالت خادعم
خمارم ز تو اما به مستان شایعم
هر سو که تو شخم زنی من تابعم
بذر و آبی هم نباشد تو باشی قانعم
غله و کشتم دهم تو نباشی ضایعم
خاک و خشتم همی محتاج یکه زارعم