کلید
اَسیرم در خراباتی زِ دَربار
کَز دور خوش است و پُر زیور دار
چو نزدیکی ببینی خارییَش ، دوری به دور است
که آب و نان باشدَش ، سُجده به خون است
نزاعم در سحرگاهی و تنها
به بادَم می دهد این صُبحِ فردا
که یک نغمه به گوشَم می رسد
این لقمه بَردار
آه
که دندان در دهانَم نیست سَردار
نفَسی آیَد چو موجی نَزدِ ساحل
که در این تلاطم ها بمانم بَنده جاهل
هَمی گفتم هَمین ها چاره سازَن
همه دُنبالِ کِلیدَن
اَمان
دَرها که بازَن