مرغ و کلاغ
رسید مرغی به کلاغی
خنده ای کرد و بگفت با تبُ و تابی
رازی زِ وجودت ای کلاغ
گفت آری چرا گیری سراغ
مرغ گفت آخر چه فایده زِ تو
مرا بینی ببالم من به خود
هم زیبا ترم هم سراسر فایده
خورن گوشت و نطفه ام ، پَرم به پارچه
همه در حرص شکار مَنن بیچاره
کلاغ نگاهی کرد و زَد بَر شانه اش
گفت بیچاره تویی دل خوش به کَس
آزاده منم ای یاوه گو
شُکرَش می کنم رازی زِ هو
نه شکارم نه شکارچی در کَفَم
بنازَم به این هوشُ و به این دِرایَتَم
عُمرم زیاد و سالیان است
نِژادَم بهتر از تو ماکیان است
سیاهم زِ صورت ولی از توُو سفید
با دادُ و قال ، هوشیار می کنم دوستان پیر
که خطر در کمین است بُگریزید به زیر
نه چون تو که توانِ فرارِ خود نداری
نه بال داری و نه سرعت پایی
نان خود آرم به چنگ
نه این که دانه ریزَن برایم به ننگ
خاری از این بالاتر است
ای مرغ کور
پنج سال کُولی دهی
بَدَم به گور