قضاوت
حاکم دو چشم است بر قضا آدمی
کز هیچ یک نشاید دهد حاطمی
آزرده خیالم نه ازین یک نه ازین آدمی
زین انصاف و این جهل و بی خاتمی
که نداریم که کنیم یک ملاک
چو ندانیم چه وقت است زمان انتخاب
که تمامی ندارد درگیری این اتفاق
گر که چشم عقل است و خرد آدمی
بد بین نشو اندیشه کن بعد ببین
که گر میش باشی و گرگت نهند
اینان ظاهری نیک حیله می دهند
وای که بد باشی و بد بیندند
گر که چشم دل است و حس آدمی
که دیگر اگر نگیرند که دیگر قیاس ندانند
چو به دل نشینند نیک ودیگران بد
گله از چشم دلان نیست چو علل نفهمند
گله از چشم سران است که نبینند
که چون نیک را حیله به بد میدهند
کاش بدی حیله به نیک اش دهند
کین حیله نقابی است بر آن آدمی
که داند ز آخر آنچه بخواهند اش دهند