عشق و مذاب
باوری داشتم شُل تر از آب
جمعِ دوستان شُدم پا در رکاب
گفتم عاشقی،باشد در کتاب
چشم ها بسته به عشق رفتم به خواب
حرصِ پرواز و شکار همچو عقاب
به خیالم دیده ام دارد صواب
جَبر کردم دختری دادم عزاب
جارو شُد خاطراتی نابِ ناب
پَرُ و بالم خسته شُد دل شُد کباب
زِ کَرده هایِ خود،بِماندَم بی جواب
هر دَم بِبینَم دُخترَک با یک نقاب
لحظه ای بعد بفَهمَم هست سَراب
این غُرورِ لَعنَتی یه بی حساب
مانِعِ زاری ِمن نزد خطاب
نقشه هایَم را بِکَرد نقشِ بَر آب